ابوذر امجدیان
ابوذر در سال ۹۴ خیلی به مأموریت میرفت و من بهدلیل وابستگی شدید به ایشان با اعزام او به مأموریتهای خارج از کشور مخالفت میکردم، زیرا به هیچ وجه تحمل دوری او را نداشتم و هر روزی که ابوذر را نمیدیدم مانند یک بچه که تحمل دوری مادرش را ندارد گریه و زاری بهراه میانداختم، اما ابوذر روز خواستگاری یک شرط گذاشت و تأکید کرد که هر چند ماه یک بار به مأموریت اعزام میشود و من نیز با مأموریتهای داخلی او موافقت کردم و زمانی که مخالفتها و گریههای من را میدید میگفت "یادت هست زمان خواستگاری با من تعهد بستی که با مأموریتهایم مخالفت نکنی"، و من دیگر سکوت میکردم و اجازه میدادم مأموریتهای داخل کشور را برود.
ماجرای سوریه رفتنش را چطور با شما در میان گذاشت؟
در روزهای اول بهشکل علنی نمیگفت که قصد رفتن به سوریه را دارد، ولی کاملاً مشخص بود و متوجه شده بودم که میخواهد برود، چون این اواخر مدام پیگیر کارهایش بود، اما در اوایل و در زمان اعزام او به سوریه وقتی من مخالفت میکردم، میگفت "مقام معظم رهبری دستور فرمودند که حرم اهلبیت (ع) از وجود داعش باید پاک شود و من یک بچه شیعه کرمانشاهی باغیرت هستم و زمانی که رهبر فرمان دهد نمیتوانم به این امر بیتفاوت باشم".
اما من نیز به ایشان میگفتم که "روز خواستگاری فقط با مأموریتهای داخل کشور شما موافقت کردم" و بعد از اینکه چند بار مأموریت ایشان به سوریه کنسل شد دیگر در مورد اعزام به سوریه با من صحبت نمیکرد تا اینکه روزی برادر شوهرم با من تماس گرفت و گفت "ابوذر رفته مأموریت و به من سپرده که به شما بگویم که به شهرستان بروید"، و من نیز از شدت ناراحتی خانه ماندم و تا غروب گریه کردم تا اینکه در موقع غروب صدای آیفون درآمد و فهمیدم که ابوذر است که برگشته، از یک طرف از دستش عصبانی و از طرفی از دیدنش خوشحال بودم، گفتم "چرا به من نگفتی که به سوریه میروی؟ "، ایشان گفت "اینقدر تو ناراضی بودی تا فرودگاه رفتم، اما خانم حضرت زینب (س) من را نطلبید".
چه شد که شما با اعزام ایشان به سوریه موافقت کردید؟
چند بار مأموریت ابوذر کنسل شد، ایشان دیگر راستش را به من نمیگفت و در موقع اعزام نیز میگفت "دارم میروم مأموریت داخل شهر"، تا اینکه در روز عید قربان من را به شهرستان برد و گفت "میخواهم بروم مأموریت شمال کشور"، و من هم موافقت کردم. خلاصه یک روز که خانه خواهرم بودم ابوذر زنگ زد و گفت "برگهای برای یادداشت وصیتنامهام بیاور"، و او مرا برای رفتن قانع کرد و من نیز بهیکباره راضی شدم و دیگر با او مخالفتی نکردم.
از خداحافظی و آخرین وداع با همسرتان بگویید.
ابوذر در ۷ مهرماه سال ۹۴ عازم سوریه شد و آخرین پیام او این بود؛ "دارم میروم فرودگاه، خداحافظ"، بعد از خواندن این پیام بهشدت حالم دگرگون شد.
فکر میکنید اگر همسر شما و امثال ایشان مدافع حرم نمیشدند و به سوریه نمیرفتند اکنون حرم حضرت زینب (س) چه وضعیتی داشت؟
از وقتی که به حرم حضرت زینب (س) رفتم و غربت حضرت را دیدم با خودم میگویم باید ما هم فدایی خانم شویم و از حرم دفاع کنیم و اکنون نیز راضی هستم که برادرانم و کل خانواده نیز راهی دفاع از حرم اهلبیت (ع) شوند و هیچ کس نباید مخالفت کند و الآن نیز بهخاطر مخالفتهای اولیه با همسرم خیلی شرمنده خانم حضرت زهرا (ع) و حضرت زینب (س) هستم. اگر ابوذر من دوباره برگردد خودم دوباره به او میگویم که باید برای دفاع از حرم اهلبیت (ع) به سوریه برود، زیرا مقام معظم رهبری فرمودند "اگر این شهدای مدافع حرم نبودند اکنون داعش تا کرمانشاه و همدان هم جلو میآمدند"، و همه باید شکرگزار این نعمت باشیم و اگر ابوذر من دوباره برگردد خودم به او میگویم باید حتماً برای دفاع از حرم اهلبیت برود.
نحوه شهادت ایشان چطور بود؟ و این خبر چطور به شما رسید؟
ابوذر در روز تاسوعا و در سالروز ازدواج ما با یکدیگر ساعت هشت صبح به شهادت رسید و بعد از پاکسازی دو روستا در حلب سوریه از وجود داعش زمانی که برای پاکسازی روستای بعدی بههمراه دوستانش به منطقه میرود نیروهای تکفیری یک بمب بین آنها منفجر میکنند و ابوذر و همرزمانش «اِرباًَ اِربا» میشوند که پیکر ایشان از ساعت ۸ صبح تا ساعت ۴ عصر در همان منطقه میماند و زمانی که همرزمانش قصد برگرداندن پیکر او را با ماشین دارند یک موشک به ماشین آنها اصابت کرده و شهید میشوند.
در روز تاسوعا قبل از اینکه خبر شهادت او را به من بدهند حسوحال بسیار عجیبی داشتم و گریه امانم نمیداد، ابوذر چند روز قبل از شهادت با من تماس گرفتند و سالگرد ازدواجمان را تبریک و گفت "تا پنج روز دیگر نمیتوانم تماس با شما بگیرم" و من، چون آدم بسیار احساسی و وابستهای به ایشان بودم هر روز شمارش میکردم تا روز پنجم با من تماس بگیرد که بعد از آن خبر شهادت را شنیدم.
ابوذر قبل از اینکه به سوریه برود مدام کنارم مینشست و میگفت "مریمجان، از شما یک خواهش دارم؛ اینکه اگر روزی خبر شهادتم را شنیدی، داد و فریاد نزنی، دوم اینکه اینقدر به من وابسته نباشی"، و اکنون بعد از رفتن ابوذر صبرم زیاد شده و زمانی که در اوایل خیلی بیقراری میکردم به خواب من آمد و گفت "مریم، تو را به خدا اینقدر بیقراری نکن، هر وقت ناراحتی میشوی من کنارت میآیم"، و درک کردم که شهدا واقعاً زندهاند.
متأسفانه خیلیها با برخی از رفتارهای ناپسند دل شهدا و خانوادههای شهدا را خون میکنند و برخی از بدحجابیهای جوانان خیلی دلگیرم میکند و به این جوانان میگویم "تو را به خدا حداقل پا روی خون شهدا نگذارید و بهخاطر شهدا هم شده حجابتان را رعایت کنید چرا که با این بدحجابیها به صورت حجاب سیلی میزنید"، و به برخی از افراد نیز که همواره به خانوادههای مدافع حرم طعنه میزنند میگویم که هیچ چیزی جای خالی همسر من را و محبت و وابستگی من به او را نمیگیرد