سیدسجاد حسینی
خیلی صبور و مهربان بود. هیچ وقت منتظر نمی ماند که کسی کاری به ایشان محول کند، هر گاه می دید کاری هست خودش انجام می داد و منتظر تشکر از هیچ کسی نبود. هیچ کاری را بد نمی دانست و برایش فقط لقمه حلال مهم بود. عاشق خانه و خانواده مخصوصاً محمدپارسا بود. مهم ترین کار دنیا را نماز می دانست. عشق به ائمه اطهار مخصوصاً امام حسین (علیهالسلام) داشت و ماه رمضان و محرم را واقعاً دوست داشت و وقتی به آخر ماه می رسید خیلی ناراحت بود و افسوس می خورد.
سید سجاد خیلی صبور و مهربان بود. هیچ وقت منتظر نمی ماند که کسی کاری به ایشان محول کند، هر گاه می دید کاری هست خودش انجام میداد و منتظر تشکر از هیچ کسی نبود. هیچ کاری را بد نمی دانست و برایش فقط لقمه حلال مهم بود. عاشق خانه و خانواده مخصوصاً محمدپارسا بود. مهمترین کار دنیا را نماز میدانست. عشق به ائمه اطهار مخصوصاً امام حسین (علیه السلام) داشت و ماه رمضان و محرم را واقعاً دوست داشت و وقتی به آخر ماه میرسید خیلی ناراحت بود و افسوس می خورد.
سید سجاد خیلی خانواده دوست بود. به پدر و مادرش که خیلی احترام می گذاشت. علاقه اش هم به من خیلی زیاد بود و ابراز هم می کرد، اما بعد از شهادتش تازه فهمیدم چقدر بیشتر از چیزی که فکر می کردم برایش مهم بودم. یازده سال پیش کارت پستالی را به او هدیه داده بودم! که بعد از شهادت کارت پستال را در کیفش دیدم همیشه می گفت: بدون شما و محمد پارسا چیزی از گلویم پایین نمی رود.
خیلی به مأموریت کردستان می رفت و در زمان شهادت شهید جان نثاری کنار فرمانده اش بود و مقداری از خاک محل شهادت شهید را برای تبرک برداشت و به خانه آورد. از همان روزها نگاهش به شهادت جور دیگری بود و عزمش برای دفاع جدی. چندین بار تلاش کرد برود و هر بار ساک رفتن می بست و به من نمی گفت که مأموریتش مربوط به کجاست. نمی خواست که من را نگران کند. فقط می گفت: مأموریت است. و من فکر می کردم مثل همیشه مأموریت داخل کشور می رود. چند باری هم تا پای ماشین رفت، ولی بازگشت و گفت: رفتنم درست نشد. خیلی هم ناراحت می شد و به من می گفت: تو راضی نیستی برای همین رفتنم عقب می افتد، تو راضی شو تا من بروم.
به علت فوت پسردایی ام ما در خانه دایی ام بودیم که یک دفعه سجاد به من گفت: می خواهم بروم مأموریت و من هم چون این حرف برایم عادی بود، گفتم: باشه برو، گفت: الان می خواهم بروم. گفتم: خب صبر کن فردا برو، الان که شب است. گفت: منتظر من هستند گفتم: خب الان باید چکار کرد؟ گفت: برویم خانه و ساک سفرم را ببند. گفتم: باشه هر دو سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خانه. بین راه به مسجد رسیدیم گفت: نگهدار من از دایی خداحافظی کنم. موقع اذان مغرب بود. نگه داشتم رفت داخل مسجد و با تعجب برگشت. گفتم: چیزی شده؟ گفت: من اصلاً به دایی حرفی نزدم نمی دانم از کجا متوجه شد کجا می خواهم بروم. گفت: به سلامتی بروی و برگردی، ولی سعی کن سالم برگردی. بین راه هیچ کدام حرفی نزدیم، سجاد خیلی در فکر بود. رسیدیم خانه، من رفتم ساکش را بستم. 16 مهرماه 1394 بود.
سید سجاد همین طور مشغول نوشتن بود. کنارش نشستم و با تعجب دیدم تمام بدهکاری هایش را لیست کرده و یکی یکی وارد سررسید می کند با تاریخ موعد چک ها و شماره همراه آن طلبکاران! نگاهش کردم و گفتم چرا اینها را می نویسی؟ گفت: میخواهم به مأموریت بروم بهتر است بنویسم. گفتم: تو همیشه به مأموریت می رفتی هیچ وقت این کار را انجام نمی دادی! وقتی دید دارم نگران می شوم گفت: مأموریت این بار من دو ماه است و چندتا از این چک ها تاریخ شان نزدیک است. من نیستم تو باید حقوقم را دریافت و به حساب این چک ها واریز کنی.
گفت: فقط شرمنده مقدار کمی از حقوقم باقی می ماند که باید قناعت کنید. گفتم: اشکالی ندارد. این حرف را نزن. شرمندگی ندارد گفت: الان هم ۲۳ هزارتومان بیشتر ندارم که به تو بدهم و باید تا آخر ماه این پول را استفاده کنید. گفتم: مشکلی نیست. آخر آن موقع شانزدهم ماه بود. وقتی دیدم این طور ناراحت است به او گفتم: من می روم مغازه پایین ساختمان تخم مرغ بخرم و بیایم که با هم شام بخوریم تو که دیگر فرصتی نداری و می دانم از خانه بروی جایی شام نمی خوری. مثل اینکه منتظر بود که من از کنارش بروم تا راحت بتواند هر چه می خواهد بنویسد. اصلاًحواسش پیش من نبود.
چادرم را سر کردم و رفتم پایین. مغازه دار خانم همسایه بود با هم سلام و احوال پرسی کردیم وقتی خواستم بگویم تخم مرغ دارید چشمم به فلافل های روی میز افتاد یادم آمد سجادعاشق فلافل است. پولی که بهم داده بودکه تا آخر ماه استفاده کنیم و مقداری هم خودم داشتم روی هم گذاشتم و تصمیم گرفتم همه اش را برای سجاد خرید کنم. به اندازه دو ساندویچ برای سجاد خرید کردم، نون باگت و خیارشور و سس و دلستر و. .. و مقداری تنقلات برای سفرش مثل تخمه که می دانستم چقدر دوست دارد و پسته و پفک که به ذهنم رسید. هر کجا برود منطقه نظامیست آنجا گیرشان نمی آید و دور هم خیلی می چسبد. وقتی می خریدم خانم همسایه با تعجب پرسید: به سلامتی خبریه؟ گفتم: همسرم به مأموریت می رود و برای طول سفرش خرید می کنم. گفت: مشخص است خیلی دوستش داری. گفتم: خیلی زیاد، دعا کن سلامت برگردد. گفت: إن شاءالله.
آمدم بالا دیدم هنوز سرش مشغول نوشتن است. نگرانیم بیشتر شد، ولی حرفی نزدم رفتم آشپزخانه و ساندویچ ها را آماده کرده و سفره را پهن کردم و صدایش زدم خیلی در فکر بود اصلاً حواسش نبود. همیشه خوشحال می شد از سفره ای که پهن می کردم و از من تشکر می کرد، ولی آن شب هیچ نگفت و فقط آمد سر سفره نشست و گفت: چرا خودت نمی خوری؟ گفتم: خانه دایی شام برایم هست تو بخور. من فقط کنارت می نشینم تنها نباشی. باز موقع خوردن در فکر بود و غذایش که تمام شد، دوباره مشغول نوشتن شد.
سفره را جمع کردم و رفتم تنقلاتی که خریده بودم داخل کیفش گذاشتم، ولی اجازه ندادم متوجه بشود چون می شد با همان مقدار پول کم برایش خرید کرده باشم و مطمئن بودم بفهمد با خودش نمی برد. ساکش را بستم و دم در گذاشتم. آمدم نشستم روی مبل و نگاهش کردم، اصلاً متوجه من نبود و فقط می نوشت. دلم طاقت نیاورد رفتم کنارش و سررسید را نگاه کردم. سررسید را برداشت و اجازه دیدن به من نداد. گفتم: چرا اجازه نمی دهی بخوانم؟ گفت: وقتی رفتم بخوان و لبخندی زد که ناراحت نشوم. گفتم: مگر چه می نویسی؟ گفت وصیتم را!
چند لحظه ای سکوت کردم و بهت زده بودم که آیا درست شنیده ام؟ گفتم: نمی خواهد بنویسی. سررسید را به من بده. گفت: نه، باید بنویسم. گفتم: احتیاجی به این کار نیست. تو همیشه به مأموریت می روی. این بار به کجا می روی که وصیت می نویسی؟ گفت: وصیت احتیاج است و من قبلاً هم اشتباه می کردم، که نمی نوشتم. گفتم: هر چه دوست داری، بنویس من نخوانده پاره می کنم. گفت: نه، این باید بماند. مطمئناً احتیاجت می شود.
از حرکات و صحبت هایش خیلی ناراحت شدم گفتم: این بار قرار است به کجا بروی که از برنگشتنت مطمئن هستی؟ گفت: باور کن همه اینها باید انجام شود و من همیشه باید این کار را انجام می دادم. وقتی دید اجازه نوشتن به او نمی دهم، گفت: برو کت من را بیاور تا مدارکم را از داخلش بردارم. رفتم کتش را آوردم، دستم را داخل جیبش کردم دیدم پاسپورتش هست. با تعجب نگاهش کردم. خندید. گفتم: برای بار چندم است می پرسم، کجا می خواهی بروی؟ با خنده گفت: نمی خواهی ازش یک عکس یادگاری بگیری؟ گفتم: چرا به من نمی گویی؟ گفت: حالا یک عکس بگیر تا بگویم. خنده از لبش نمی رفت. نشستم و از پاسپورت عکس گرفتم. به اتاق رفت و کتاب های دیده بانی اش را برداشت. گفت: برایم دعا کن در کارم اشتباهی انجام ندهم و سر بلند برگردم. گفتم: ان شاءالله. کتاب ها را داخل کیفش گذاشتم و مدارکش را دادم.
گفتم: می خواهی بروی سوریه؟ خندید و حرفی نزد. گفتم: چرا حرف نمی زنی؟ می خواهی بروی سوریه؟ گفت: همین اطرف! گفتم: نمی خواهد بروی. گفت: چرا؟ گفتم: برای چه می خواهی بروی؟ حرفی نزد. دوباره گفتم: نمی خواهم بروی! گفت: اگر نروم آبرویم می رود. گفتم: پیش چه کسی؟ گفت: فرمانده ام. گفتم: چرا؟ گفت: الان در ترمینال منتظر من نشسته. تو که نمی خواهی آبروی من پیشش برود؟ گفتم: مهم نیست آبرویت پیش فرمانده ات برود مهم تر از جانت که نیست! من اجازه رفتن نمی دهم. وقتی دید که اجازه نمی دهم گفت: آبرویم پیش حضرت زهرا چه؟ آن هم مهم نیست؟ گفتم: پس می خواهی بروی سوریه؟ باز خندید. گفتم نمی خواهم بروی. گفت: با نرفتنم آبرویم پیش فرمانده و حضرت زهرا می رود. قول می دهم دفعه آخرم باشد. نمی دانم چه شد که حرفی نزدم.کیفش را برداشت. گفت: وصیتم را پاره نکن! گفتم: ان شاءالله به سلامتی برمی گردی و با هم به وصیتی که نوشتی می خندیم و با هم پاره اش می کنیم. خندید و گفت إن شاءالله.
رفتم قرآن را برداشتم و از زیر قرآن ردش کردم. دلم آرام نگرفت گفتم باز برگرد، برگشت و دوباره قرآن را بوسید و دوباره هنگام بیرون رفتن از زیر قرآن ردش کردم. چون به تازگی وارد خانه جدیدمان شده بودیم، وسایل خانه هنوز چیده نشده بود و همه چیز وسط سالن با کارتن هایش بود. موقع رفتن نگاهی به خانه انداخت و گفت: خدا را شکر که سقفی بالای سرتان هست خیالم راحت است. گفت: دست به وسایل خانه نزن، وقتی برگشتم با هم وسایل را می چینیم، ولی سعی کن سالن را مرتب کنی! شاید چند وقت دیگر مهمان هایی برای تان بیاید.
گفتم: مهمان؟ گفت: آره! گفتم: کی؟ گفت: بعد خودت می فهمی! منظورش همان هایی بودند که بعد از شهادتش به دیدار ما آمدند، ولی آن روز منظورش را نفهمیدم. سوار ماشین شدیم و در بین راه باز مداحی حضرت زینب را گوش می دادیم تا رسیدیم ترمینال صفه. گفت من فرصت نکردم محمدپارسا را ببوسم، از طرف من ببوسش. گفتم: چشم! گفت: مواظب خودتان باشید. گفتم: چشم ولی کسی که باید مواظب خودش باشد تویی نه ما. گفت: نه شما بیشتر مواظب خودتان باشید من مواظبم و خندید. گفتم: اجازه بده بیایم داخل ترمینال تا وقت رفتن کنارت باشم. گفت: نه خیلی شلوغه. برو، جای پارک نیست، نگران نباش. گفتم: باشه پس حسابی مواظب خودت باش. گفت: چشم موقع رفتن دستش را گذاشت روی در ماشین و خواست حرفی بزند، ولی پشیمان شد!
گفتم: چیزی شده؟ گفت: نه! باز خواستم بروم دوباره پایش را گذاشت جلو. سه مرتبه این کار را انجام داد! ولی حرفش را نزد. نمی دانم چه می خواست بگوید و نگفت. در آخر گفت برو به سلامت و خداحافظی کرد. آخرین دیدار دونفره مان به همین سادگی تمام شد. هر روز این صحنه در برابر دیدگانم مرور می شود.
آخرین ساعات سید
آخرین تماسش را هم به یاد دارم. زمانی که تماس گرفت گفت: در محاصره هستیم، برای مان دعا کن. در آن لحظه در جمعی بودم و هیچ حرفی نتوانستم بزنم. فقط آشوب و اضطرابی داشتم که تا به حال آن را تجربه نکرده بودم! آری! من به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود. در دل دعا می خواندم و از خدا می خواستم تنهایش نگذارد. من به برگشتنش مطمئن بودم. هرچند که این روزها هم من با خودش زندگی می کنم و وجودش را در زندگی مان حس می کنم.
آنچه می دانم روایت همرزمان ایشان است. همرزمانش می گفتند: سید سجاد در سوریه هر کاری از دستش برمی آمده انجام می داده و به همه کمک می کرده است. پشت بی سیم آنقدر شوخی می کرده که هر کسی او را نمی شناخت می خواست بداند صاحب این صدا کیست؟ در سوریه مجروح شده بود، اما به کسی چیزی نگفته بود تا به عقب برنگردد. همرزمانش از تنها نگرانی سجاد برایم گفتند. به آنها گفته بود: نگران همسرم و مادرشان هستم. آنها یک بار سختی این راه را چشیده اند و حال دوباره سختی نبود من را هم باید تحمل کنند. حق هم داشت، بعد از رفتن او سختی ها چندین برابر شده، اما به شوق دیدارش روزها را می گذرانم.
شهادت : شنبه، 09 آبان 1394پدر و مادر عزیزم چه بگویم
حلالم کنید.
پدرم اگرچه برای سربلندی اسلام و نظام جمهوری اسلامی قسمتی از سلامتی خود را هدیه کردی و هم اکنون فرزندت را از شما می خواهم و ملتسمانه خوستارم که همسر و فرزندم را هیچگاه تنها نگذاری و پشتیبان آنها باشی و نگذاری لحظه ای تنها بمانند و اگرچه مال و سرمایه دنیا به کسی وفا نکرده است تمام سرمایه ام تقدیم همسر و فرزند عزیزم گردد و پدر نگذار حقشان پایمال شود و مادرعزیزم گرچه درد دنیا را تا این لحظه زیاد کشیدی امیدوار هستم تا ابد کنار پدرم به خیر و خوشی زندگی کنی و زندگی خوبی را برای همسر و فرزندم و برادرانم و خواهرم ایجاد نمایید.
سیدسجاد
در پایان از همسرعزیزم می خواهم مرا حلال کند و از فرزند عزیز وعزیزتر از جانم می خواهم اولا مرا حلال کند دوم فردی پاک و مفید برای جامعه باشد و هرگز مادرش را تنها نگذارد. همسرم و فرزندم اگرچه موقعیتی پیش نیامد تا بتوانم درخدمتتان باشم و بتوانم حق پدری و همسری داشته باشم اما ازخداوند در این لحظه می خواهم که همیشه پشتیبان و یاورتان باشد و مشکلات و سختی های دنیا برایتان آسان شود و اکنون همسرعزیزم اگرچه نمیتوانم درد دلم را بگویم و گرچه بغض یتیمیت تا ابد در گلویم هست وگرچه بادعای پدرعزیزمان که در راه اسلام به شهادت رسید عاقبت به خیر می شوید. ان شالله خواستار این هستم که حافظ دین و قرآن و همیشه دعاگوی رهبرعزیزمان باشید.
کوچک وخاک پای شما سیدسجاد