علیرضا بریری
عليرضا بريری يكي از شهدای دلاور خان طومان است كه در پي پيمانشكنی تروريستها به همراه چند تن از همرزمانش در شرايط آتشبس به شهادت رسيد. نام خانوادگی او ما را به ياد برير بن خضير يكي از ياران اباعبدالله الحسين(ع) در كربلا مياندازد كه تا پاي جان بر سر عهدش با جانان ماند و كربلايي شد.
عليرضا متولد 30 فروردين ماه سال 1366بود. پاسدار نيروي زميني لشكر25 كربلا مازندران كه نداي هل من ناصر ينصرني امام زمانش را لبيك گفت و در خان طومان سوريه به شهادت رسيد و مفقودالپيكر شد. عليرضا حقيقتاً عاشق شهادت بود نه به حرف كه با عمل هم اين را به همگان ثابت كرد.
همسر شهید: من و عليرضا هر دو در یک محله زندگی میکردیم؛ «سادات محله» كه يكی از محلههای قديمي بابلسر است. عليرضا متولد 30 /1 / 66 بود. شناخت زيادي نسبت به هم نداشتيم، اما با ايشان از طرف يكي از دوستانشان كه هممحلي ما بود به هم معرفي شديم. از آنجايي كه پدر ايشان و پدر من با هم همكار بودند، مراحل آشنای و خواستگاري به فاصله حدود دو ماه برگزار شد. زمان آشنايی من و عليرضا ايشان دانشجوی دانشكده افسری بود و مهمترين حرفش اين بود كه شغلش پر از مشغله و بسيار پرمخاطره است و سختیهای زيادی در زندگی آينده خواهيم داشت. او از سختی و نبودنهايش در زندگي برايم گفت. البته از آنجايي كه پدر من هم نظامی بودند تقريباً به اين سختیها واقف بودم. عليرضا در همان صحبتهاي ابتدايي از قناعت برايم گفت و اينكه بايد قناعت را در زندگیمان همواره مد نظر داشته باشيم. ما در تاريخ 10 فروردين ماه سال 1387 عقد كرديم. آن زمان 19 سال داشتم. در دوران عقد خيلي كم حضور داشت، اما وقتی كه بود در واقع نبودنش را جبران میكرد.
عليرضا ارادتي خاص به شهدا داشت. همواره به شهدا و سعادتشان غبطه ميخورد. علاقه زيادي به شهداي غرب كشور داشت. هميشه هم ميگفت شهداي جنگ كه در مناطق غرب به شهادت رسيدند مظلومترين شهداي ما بودند. از همان ابتدا حرف از شهادت در خانواده ما بود. هميشه وقتي به مزار عمويشان ميرفت ميگفت فكر كن عكس من را روزي بر سنگ مزار حك كنند و بنويسند شهيد عليرضا بريري. وقتي اين صحبتها را ميكرد بسيار شاد و خوشحال بود. همواره ميگفت دعا كن كه من به آرزوي خود كه شهادت است برسم. من هم ميگفتم دعا ميكنم هميشه باشي و در راه اسلام و امام زمان(عج) و براي رهبر و مملكت سربازي كني و از خاكمان دفاع كنيم. ميگفت اين خوب است، اما دعا كن به آرزويم برسم. پدر من و پدر عليرضا هر دو از رزمندگان و از جانبازان دفاع مقدس هستند. عمو و دايي عليرضا از شهداي دوران دفاع مقدس هستند. شهيد عليرضا بريري عموي عليرضا است كه نام عليرضا هم به ياد اين شهيد بزرگوار از ايشان گرفته شد. عموي خودم هم شهيد است و يكي از سرداران شهيد بابلسر. در جنگ در زندگي هردوي ما بود. هر دو بچه جنگ بوديم و بعد از آن به خاطر شغل پدرهايمان كه هر دو پاسدار بودند، بعد از جنگ باز هم زندگيمان يك سرش به جنگ ميرسيد.
من و علیرضا هشت سال با هم زندگي كرديم و خداوند بعد از شش سال به ما فرزندي عطا كرد بنام محمدامين؛ پسرمان متولد 25 فروردين ماه 1393 است. محمدامين الان خيلي دلتنگ پدرش ميشود. اين روزها كه محمدامين را ميبينم متوجه شباهت زياد او با پدرش ميشوم.
در مورد ويژگيهاي اخلاقي بايد به شجاعت، تقوا و توجه خاص ايشان به رزق حلال اشاره كنم؛ همواره ميگفت كه اين رزق روي محمدامين تأثير ميگذارد و بسيار روي اين موضوع حساس بود. مهمتر از همه فوقالعاده شوخطبع بود.
اولين باري كه حرف از رفتن و مدافع حرم شدن به ميان آمد زماني بود كه بعد از 9 ماه اسمش براي اعزام در آمده بود. عليرضا 9 ماه قبل براي رفتن به سوريه ثبتنام كرده بود و كاملاً داوطلبانه براي دفاع از حرم رفت. بعضي از مردم ميپرسند همسرت را به اجبار بردند؟ ميگويم نه. كاملاً داوطلبانه و با خواست عميق قلبي رفت. وقتي به من گفت ميخواهم بروم سوريه، واقعاً شوكه شدم چون اصلاً حرفي از اسمنويسيشان به من نزده بود. به من گفت: يعني ناراضي هستي؟ گفتم ناراضي نيستم اما. . . قبل از تمام شدن حرفم به من گفت: فكر كن اينجا صحراي كربلا است. امروز روز عاشورا و آقا امام حسين(ع) هل من ناصر سر داده و تو ميخواهي جلوي من را بگيري؟ راستش ديگر حرفی براي گفتن نداشتم. همين براي مجاب شدن صد در صدم كافي بود و خوشحالم و خدا را شكر ميكنم از اينكه مانع رفتنش نشدم. سه روز بعد يعني دقيقاً 20 آبان ماه 94 عازم سوريه شد. مرتبه اول 49 روز طول كشيد و ايشان در 9 دي ماه 94 برگشت، وقتي برگشت كاملاً حالش منقلب بود. ميگفت شايد باور نكني اما من معني «شهدا شرمندهايم» را با تمام وجود حس كردم. از اينكه موقع برگشت همسنگرانش شهيد شده بودند و ايشان سالم مانده بود، واقعاً احساس شرمساري ميكرد. فوقالعاده ناراحت بود وقتي براي مدافعان حرم كاروان استقبال گذاشته بودند. ايشان همان ابتداي ورودي شهر پياده شد و خودشان با تاكسي آمد خانه. بعد از بازگشت از سوريه واقعاً بيتاب بود و همهاش در فكر فرو ميرفت و ميگفت: كوثر، دلم آشوب است. دعا كن بروم. دعا كن به آرزويم برسم. عليرضاي من، عاشق دريا بود و مثل هميشه كه دلش ميگرفت، رفت روي اسكله سنگي تا كمي آرام بگيرد.
دفعه دوم حدود ساعت 10 شب به عليرضا زنگ زدند و گفتند كه بايد ساعت سه صبح بروند. ايشان هم چون محل كارشان ساري بود، براي آماده شدن وقت زيادي نداشتند. همان روز رفته بوديم بيرون براي تهيه لوازم مورد استفادهشان. وقتي اذان شد، سريع از ماشين پياده شد تا برود مسجد نماز بخواند (عليرضا اكثراً دائمالوضو بود). همان موقع محمدامين را در بغلم فشار دادم و گفتم محمدامين، بابايي اين دفعه ديگر برنميگردد. با تمام وجود حسش كردم. وقت رفتن ما را به خانه مادرم برد و گفت: مامان بيا اين دخترت با يك دانه اضافه، امانت بود دستم مواظب امانتم باشيد هوای كوثر را داشته باشيد، بيقراري نكند، خيلي مراقب محمدامينم باشيد. خوب تربيتش كنيد تا همواره باولايت باشد، آخرين باري هم كه زنگ زد سه روز قبل از شهادتش بود. راستش همهاش به عليرضا ميگفتم خيلي مراقب خودت باش يعني شايد تا پايان تماسمان 10 بار به عليرضا همين را ميگفتم كه ناگهان گفت: باشد اما داری ميزنی زيرش تو بايد دعا كني من برم بايد خودت را آماده كني كه ديگر برنگردم و ديگر برنگشت.
آن روز صبح محمدامين خوابيده بود، عليرضا نتوانست با پسرش صحبت كند، عليرضا گفت غروب زنگ ميزنم با محمدامين صحبت ميكنم. هميشه وقتي ميرفت مأموريت ميگفت از همه بيشتر دلم براي محمدامين تنگ ميشود. آخر صدای همه شما را ميشنوم و با شما صحبت ميكنم، اما محمد امين كه نميتواند صحبت كند. دلم برايش تنگ ميشود اما... اين آخرين تماس عليرضا بود و ديگر نه محمدامين صدای پدرش را شنيد و نه عليرضايم صداي محمدامين را. بزرگترين سفارشش به من هميشه و هميشه اول نماز اول وقت و دوم حفظ حجاب به بهترين شكل و سوم تابع محض ولايت فقيه ماندن بود.
ايشان چهاردهم فروردين 95 براي دومين بار عازم سوريه شد و 16 /2 / 95 در سحرگاه مبعث نبي اكرم ساعت 1:30 بامداد روز پنجشنبه به همراه 12 آلاله ديگر از لشكر 25 مازندران به طور مظلومانه در نقض آتشبس منطقه خان طومان به آرزويش رسيد و همنشين مادر سادات فاطمه زهرا(س) شد و پيكر پاكش هرگز به وطن بازنگشت.
شهادت : پنج شنبه، 16 اردیبهشت 1395