کمیل قربانی
در سال ۱۳۶۶ مادر کمیل به حج تمتع مشرف شده بودند که خیانت وحشیانه سعودیها رخ داد؛ ایشان باردار بودند همه فکر میکردند بچه ایشان براثر ضربات باتوم و کتکها از بین رفته است؛ اما سرنوشت کمیل جور دیگری رقم خورد؛ کمیل در خانوادهای مذهبی و اهلدل متولد و بزرگ شد؛ همه برادرهایش جز رزمندگان دفاع مقدس هستند. باوجوداین که کمیل خیلی برایشان عزیز و دوستداشتنی بود، با شنیدن خبر شهادتش در پوست خود نمیگنجیدند و به داشتن چنین شهیدی افتخار میکردند. کمیل و همسرش دوران شیرین عقد را سپری میکردند که کمیل تصمیم گرفت به سوریه برود. او باید از همینجا مبارزه را شروع میکرد؛ مبارزه با جبهه ماندن یا رفتن؛ مبارزه با فراق و غربت و دوری؛ او انتخابش را کرد؛ رفتن را برگزید. رفت چون هدفش رفتن بود؛ رفت چون باید عیار بندگی و صداقتش را در فراق و غربت میآزمایید؛ رفت چون عاشق شهادت و شهدا بود؛ رفت چون عشق به شهادت و شهدا نهتنها در گفتارش بلکه در عملش نیز متجلی شده بود.
کمیل قربانی یکی از شهدای مدافع حرم لشکر زرهی ۸ نجف اشرف بود که ۲۵ مهر ماه 1394 در سوریه به شهادت رسید .
فصل شروع زندگی
پدر کمیل شخص مردمدار و مؤمن است و همه اهالی محله ایشان را میشناسند. همسرش می گوید: قبل از ازدواج با کمیل من یک خواستگار داشتم. پدرم برای تحقیق در مورد او پیش پدر کمیل میرود و پدرشان تازه آن موقع میفهمند پدرم یک دختر دارد. مدتی که گذشت پدرشان پیگیر شدند و پرسیدند جریان آن خواستگار به کجا رسید که پدرم میگوید قسمت نشد. بعدازآن برای خواستگاری آمدند. کمیل تمام جلسات آشنایی را با قرآن شروع میکرد. اول هر بحث و صحبتی قرآن میخواند. جلسه اول که تشریف آورد سوره کوثر و جلسه دوم سوره فجر را خواند. پدرم نام مرا از سوره فجر انتخاب کرده بود و برایم خیلی جالب بود که این سوره را انتخاب کرد. آن روز فکر کردم میداند اسم من چیست، ولی بعدها فهمیدم تا چند جلسه بعد هم نمیدانست نامم چیست. ۵ شهریور سال ۱۳۹۳ خطبه عقد خوانده شد.
در محلهمان جلسات قرآن دایر بود و پدرم همیشه میگفت من بچههای آن جلسه را خیلی دعا میکردم تا عاقبتبهخیر شوند. سر مراسم عقد پدرم گفت نمیدانستم دعایی که کردم به خودم برگشته است.
کمیل با همه فرق میکرد. اخلاق و ایمان طرف مقابلم خیلی برایم مطرح بود. من به خودشان هم گفتم چیزی که من قبل از عقد از تو دیدم با چیزی که بعد از عقد دیدم خیلی فرق داشت. از آن چند جلسه صحبت کردن نمیشد فهمید ایشان چطور آدمی است. بعد از عقد خیلی شرایط عوض شد. چون نظامی بود فکر نمیکردم آنقدر آدم لطیفی باشد.
قبل از عقد به مادرم میگفتم دوست ندارم شغل همسرم نظامی باشد و از روحیه نظامیگری میترسم ولی بعد از آشنایی با کمیل، دیدم تصوراتم کاملاً اشتباه بود. زمان آشنایی من هیچ نکته منفی در ایشان ندیدم. وقتی خانواده از من پرسیدند جوابت چیست من گفتم هیچچیز بدی در ایشان ندیدم که بخواهم رد کنم. بعد از عقد تازه دیدم خیلی فراتر از چیزی است که فکر میکردم.
قرآن محکمترین اتصال زندگی مشترک
من خیلی دلم میخواست زندگیام را به چیزی وصل کنم که محکم باشد. خیلی فکر کردم به چه وصل کنم، به ذهنم رسید محکمترین ریسمان قرآن است. به ایشان گفتم من دوست دارم بخشی از مهریهام این باشد که شما قرآن حفظ کنید. خیلی از این شرط تعجب کرده بود. از من پرسید چرا این را گفتید؟ گفتم محکمتر از قرآن چیزی پیدا نکردم تازندگیام را به آن وصل کنم. در ازدواج هرچقدر هم همه جوانب امری را بسنجید باز یکسری نکات دیده نشده باقی میماند. اینکه میگویند ازدواج مثل هندوانه دربسته است واقعاً همینطور است. میخواستم تا جایی که دستم نیست را دست کسی بسپارم و هیچکسی را مطمئنتر از خدا پیدا نکردم و دست او سپردم. از شرط من خیلی متحیر شده بود. من هم به کسی چیزی از این شرط نگفتم. چند روز بعد پدرم آقای قربانی را میبیند و حاجآقا میگوید به پسرم چه گفتید که رفته داخل اتاق، در را بسته و فقط قرآن میخواند. پدرم وقتی خانه آمد از من پرسید. وقتی توضیح دادم، گفت این چه شرط سختی است که گذاشتهای؟ گفتم دوست دارم کسی که زندگیام را با او شروع میکنم من را بالا بکشد. کمیل قبل از آن جلسه مصر بود سریع برنامههایمان مشخص شود ولی بعدازآن جلسه گفت باید فکر کنم. میخواست ببیند از پس این کار برمیآید. نگران بود که میتواند این کار را انجام دهد یا نه.
من خواستم که حافظ کل قرآن شود، اما بعد از عقد دیدم خیلی اهل قرآن است و هر جا دونفره باهم میرفتیم برایم قرآن میخواند. من اصلاً نمیدانستم محفوظات ایشان چقدر است. قبل از رفتن به سوریه باهم برای حفظ قرآن مجازی ثبتنام کردیم. ایشان میخواست حفظ موضوعی کار کند و مادرم میگفت خیلی سنگین است که کمیل میگفت به یاری خدا انجام میدهم. مادرم گفت در مورد شفاعت این آیهها را بخوان که سریع چند آیه را خواند. مادرم تعجب کرد و گفت آقا کمیل خیلی پیشرفتهای و چیزی نمیگویی. بعد از شهادت از قسمت فرهنگی سپاه به منزلمان آمدند و من تازه آنجا فهمیدم کمیل در دورههای مربیگری قرآن شرکت داشته و چیزی به ما نگفته تا خودش را مطرح کند. حتی یک دوره آموزش قرآن در شهرمان برگزار میشد و بعد از عقد پیگیر بودم به کلاسها برویم. کمیل اصلاً نگفت خودم دوره مربیگری قرآن میروم بلکه باکمال تواضع گفت کلاسها را میآیم فقط اجازه بده مأموریت سوریه را بروم و برگردم که آخر وصل شد بهجایی که فکرش را نمیکردیم.
همهچیزمان با شهدا بود. فردای عقدمان سر مزار شهید کاظمی رفتیم. قبل از جشن عقدمان نگران بودیم حرامی داخل جشن عقد نشود. نذر کردیم سه روز روزهبگیریم و برای تمام شهدایی که میشناختیم نامه نوشتیم که در مراسممان گناه نباشد و خدا را شکر هیچ گناهی هم نشد. از همان روز اول همه چی با شهدا شروع شد.
سیره کمیل
ایشان فوقالعاده لطیف بود. چون خیلی مذهبی بود، اطرافیان فکر میکردند آدم خشکی است، ولی خیلی احساسی و مؤمن بود. به همه در بالاترین حد محبت میکرد. خواهر و برادرش وابستگی شدیدی به او داشتند. حتی اگر کسی ازلحاظ اعتقادی با کمیل مخالف بود در آخر یک علاقه و صمیمیتی نسبت به او پیدا میکرد. امربهمعروف و نهی از منکر را همیشه خیلی قشنگ انجام میداد. وقتی سختترین کارها را از طرف مقابل میخواست، آنقدر بهطرف مقابل محبت میکرد که سختی این امربهمعروف از دوش طرف مقابل برداشته میشد. خیلی بامحبت امربهمعروف میکرد. علاقه زیادی به گل و گیاه داشت و هر جا میرفت گل میخرید. آنقدر خانهمان گل میآورد، مادرم میگفت شما اول زندگیتان پولهایتان را خرج گل گرفتن نکنید. پیش میآمد که در پارک گلکوچکی را ببیند و ساعتها نگاهش کند و خدا را بابت اینهمه زیبایی شکر کند.
کمیل همیشه به دیگران احترام میگذاشتند، پدر و مادرشان را پدر جان مادر جان خطاب میکردند، من را با کلمات و القاب دلنشین صدا میزدند، یک روز یکی از دوستانش همسرش را ضعیفه صدا زده بود آقا کمیل خیلی از این واژه ناراحت شده بود بهقدری که بعداً مسئله را با من در میان گذاشتند به من نگفتند آن شخص چه کسی بوده ولی به دوستشان گفته بودند این خانم عمری است در خانهی شما زحمت میکشد، فرزندان شمارا بزرگ کرده، شما نباید دربارهی او اینطور صحبت کنید، بعد از شهادت کمیل این فرد پیش پدر ایشان رفته، و گفته بودکه بعد از شهادت کمیل خیلی روی این کلمه فکر کرده بودند و خیلی رویشان تأثیر گذاشته بودند. کمیل مؤمن واقعی بود؛ حزن را در خلوت باخدا شریک بود و لبخندش از پیرمرد رهگذر گرفته تا بچههای کوچک فامیل و مسجد؛ قلبهای اندوهگین زیادی را شاد میکرد؛ نه مثل مؤمن خشکی که همیشه غصهدار باشد؛ نه؛ راه شادی حلال را خوب پیداکرده بود؛ شاد کردن بندههای خوب خدا را.
کمیل علاقه خیلی وافری به کمک مالی، فرهنگی، یا خدماتی به دیگران داشتند، یک روز ما برای رفتن بهجایی عجله داشتیم، درراه دیدیم یک بنده خدایی دارِد سعی میکند چند تا باکس نوشابه را با موتور جابهجا کنه ولی چون تعداد آنها زیاد بود روی موتور جا نمیشد وایشان هر مقداری از راه را که میرفت یکی از باکسها میافتاد مجبور میشد بایستد آنها را از روی زمین بردارد و روی موتور بگذارد، کمیل گفت باستیم کمکش کنیم، گفتم ایشان به شما اعتماد نمیکند که آنها را داخل ماشین شما بگذارد، گفتند اشکال ندارد من پیشنهاد میکنم، شاید قبول کنند، اتفاقاً آن آقای موتورسوار انگار که کمک را از جانب خدا دیده خیلی خوشحال شد و قبول کرد.
بااین که بسیار احساسی بود ولی در برابر منکرات خیلی محکم بود. اگر جایی پیش میآمد که به لحاظ شرعی کاری نباید انجام میشد، بهشدت مقابله میکرد. یکبار قرار بود من عروسی بروم و خودش میخواست به مأموریت برود. به من گفت من که نیستم شما که میخواهی به این عروسی بروی داخلش کار حرام انجام میشود؟ گفتم بزن و برقص دارد گفت پس نرو. گفتم اگر نروم ممکن است قطع رابطه شود و ایشان گفت من نمیخواهم شما بروی. گفت اگر رابطهای را به بهای گناه میخواهی حفظ کنی آن رابطه نباشد بهتر است.
یک مرتبه به کمیل گفتم تو نماز روزه قضا داری؟ گفت: نه؛ خدا را شکر در دانشگاه همه رو بهجا آوردم؛ میگفت: دانشگاه باعث شده که خودم رو پیدا کنم و خیلی از اشتباهاتم رو جبران کنم. همه برنامهها را بازمان نماز تنظیم میکرد، هرجائی مسیر بودیم لحظه اذان باید جایی برای خواندن نمازش پیدا میکرد. برای خرید عقد رفته بودیم، کارها فشردگی زیادی داشت، وقت نداشتیم، خواهرهایش با اشتیاق تمام پیگیر خرید عقد بودند. نزدیک غروب آفتاب که شد گفت: مسجد همین نزدیکی هست بریم برای نماز؟ همه اعتراض کردند: آقا کمیل وقت نداریم حالا امشب نمازت رو دیرتر بخون، بیا فعلاً اینرو بخریم بعد باهم میریم نماز؛ میخندید و میگفت: اشکال ندارِد نمازمان رو که بهموقع بخوانیم انشاالله خدابرکت میدهد به کارهایمان و رفت سمت مسجد.
امربهمعروف معروفی متفاوت
امربهمعروف و نهی از منکر را خیلی قشنگ انجام میداد. پدرشان تعریف میکرد یکی از همسایگان ماشینش را میشست و آب را همینطور رها کرده بود. خیلی روی درست مصرف کردن حساس بود. ایشان لباس رسمی پوشیده بود و میخواست بیرون برود. ولی همان لحظه که این صحنه را میبیند بهطرف میگوید میشود کمکت کنم. آستین را بالا میزند و شروع به شستن ماشین میکند. طرف شوکه میشود و کمیل ماشین را تا آخر با یک سطل آب میشوید و میگوید دیدید نیازی نیست اینهمه شیر را باز بگذارید. اگر جایی هم امربهمعروف میکرد و اثر نمیگرفت خسته و نا امید نمیشد. بعد از شهادت، تازه قدرت کارشان را درک کردم. به خیلی از دوستانش خیلی از حرفها را گفته بود و آنها خندیده بودند و از کنارش رد شدند و حتی تمسخرش کردند. یکبار حرفی به کمیل زده بودند که خیلی دلش شکسته بود، آمد با من درد دل کرد. بعد از شهادتش دیدم دوستش همان خاطرهای که از زبان کمیل شنیده بودم را تعریف میکند. کمیل هیچوقت اسم نمیگفت و مراقب بود غیبت نکند و من تازه فهمیدم مربوط به چه کسی است. بعد از شهادت تمام حرفهایش در ذهن همه حکشده بود و من خدا را شکر میکردم.
سیلی برای چادر
دوست شهید: بعد از نماز ظهر بود حدود ساعت ۲ بعدازظهر کوچهها خیلی خلوت بود من و کمیل روبروی کوچه زیر سایه یک درخت مشغول صحبت کردن بودیم ناگهان دیدم که کمیل رنگش پرید و سرش را پایین انداخت چند لحظهای بود که سرش پایین بود سرش را بالا آورد و گفت مهدی همینجا بمان من گفتم چی شده گفت: گفتم همینجا بمان، جلو نیا به پشت سر خودم نگاه کردم و دیدم که خانم و آقایی در حال نزدیک شدن به ما هستند مردی ورزشکار و درشتاندام بود؛ با خودم گفتم فکر کنم کمیل هوس کتک خوردن کرده همچنان که کمیل جلو میرفت من خودم را برای کتک خوردن آماده کردم گفتم کمیل تو ورزشکاری من چی بگویم من که کتک را خوردم به سمت آنها رفت و من هم پشت سر او حرکت کردم به آنها رسید سلام کرده همینطوری که سرش پایین بود گفت ببخشید میشود خواهشی از شما بکنم؟ اجازه بدهید چند لحظهای به همسر شما نگاه کنم و از آن لذت ببرم آن مرد بهشدت عصبانی شد و گفت: حرف دهنت را بفهم. کمیل دوباره درخواست خودش را تکرار کرد. اجازه بدهید چند لحظه به همسر شما نگاه کنم از آن لذت ببرم، مرد بهشدت عصبانی شده و سیلی محکمی بهصورت کمیل زد، کمیل دوباره درخواست خودش را تکرار کرد و این دفعه سیلی محکمتری بهصورت کمیل زد همسرش گفت «نه به سرپایینت نه به این حرفت خجالت بکش چرا چنین درخواستی میکنی؟» کمیل گفت: نمیدانستم اگر از شما اجازه بگیرم شما ناراحت میشوید و الا مثل دیگران که بدون اجازه از همسر شما لذت میبردند من هم لذّت میبردم جوان بهشدت عصبانی شد سیلی محکمی با دست چپ بهصورت کمیل زد آن لحظه کمیل دستش را جای سیلی گذاشت و نشست روی زمین شروع به گریه کردن کرد؛ فکر کنم یادش افتاد به مادر شایدم با خودش میگفت «مادر! من مرد جوانم، ورزشکارم، ولی شما…»
من به جوان گفتم: حالا سیلی میزنی بزن، ولی چرا با دست چپ زدی یادش آوردی که در کوچهها مادرش را زدند درحالیکه مادر ۱۸ ساله بود و او فقط یک نوجوان بود؛ این جوان حیرتزده به کمیل نگاه میکرد نمیدانست چه کند همسرش گفت: اینکه میگویند حضرت زهرا (سلامالله علیها) هست و من گفتم بله یادش آوردی؛ حضرت زهرا (سلامالله علیها) را زدند وقتی این را شنید روی زانوهایش افتاد و از کمیل عذرخواهی کرد کمیل او را در آغوش گرفت و هر دو شروع به گریه کردند کمیل به او گفت: تو رو خدا دیگر کاری نکن آن خاطرات دوباره زنده شود از همسرت بخواه که همیشه با چادر باشد آن جوان گفت: قول میدهم که هیچوقت دیگر چنین چیزی تکرار نشود؛ چند سالی گذشت. کمیل شهید شد و الان تشیع جنازه کمیل هست همچنان که دم در خانه شهید ایستاده بودم دیدم که همان جوان میآید، ولی نشناختمش پیش من آمد و گفت: کمیل چه شده است؟ تصادف کرده؟ گفتم: شهید شده است.
گفت: کجا؟ گفتم: سوریه گفت: مگر میگذارند کسی برود؟ گفتم: بله پاسدارها میروند گفت: مگر او پاسدار بود؟ گفتم: بله او حدود ۴ سال است که پاسدار است. گفت: سوریه بوده؟ گفتم: بله و ناگهان ناخواسته گفتم: سوریه حرم حضرت زینب (سلامالله علیها) دختر همان کسی که در کوچهها سیلی خورده؛ گریهاش گرفت و با کندههای زانو افتاد روی زمین؛ خیرهخیره بهعکس شهید نگاه میکرد و گفت: کمیل من به قول خودم عمل کردهام تو رو خدا کمکم کن مثل تو شهید شوم.
پرواز بهسوی معشوق
روزی که ایشان به سوریه رفت من خیلی بیتاب شدم. قبلاً به من گفته بود شاید به سوریه برود، ولی چون خیلی گریه کردم و بیتاب شدم دیگر مطرح نکرد و من فکر میکردم فراموش کرده است. بعد از شهادت آقای نوری گفت اعزام جدید داریم و اگر شما راضی نباشی من نمیروم. گفتم همینجوری میگویی یا واقعاً نمیروی؟ گفت نه واقعاً نمیروم. شناسنامهاش پیش من بود و تا روز آخر اعزام پیشم ماند. شب آخر اعزام به خانهمان آمد و گفت فردا روز آخر اعزام است و ممکن است دیگر اعزام نشوم و نتوانم بروم. گفتم خودتان دوست دارید بروید؟ گفت باید از اسلام و حضرت زینب (س) دفاع کرد. گفت دوست دارم راضی باشی. تا لحظه آخر دلم نمیآمد شناسنامه را بدهم. سحر پیام داد و گفت من منتظر اذن شما هستم. گفتم دوست دارم بگذارم بروی ولی بادل خودم چهکار کنم؟ گفت که هیچ اشکالی ندارد اگر نخواهی من نمیروم به شرطی که جواب امام زمان (عج) را خودت بدهی. کم آوردم و هیچ جوابی نداشتم بدهم. گفتم بیایید و شناسنامهتان را بگیرید. گفت من دو رکعت نماز خواندم تا خدا خیر را به دلت بیندازد. ایشان هر وقت مستأصل میشد و هر وقت کم میآورد، نماز میخواند و جواب میگرفت.
احتمال نمیدادم ایشان آسیب ببیند چه برسد به شهید شدن. قبل از رفتن به من دلداری میداد و میگفت چیزی نیست؛ خیلیها میروند و سالم برمیگردند. زمان خواستگاری سه جلسه در مورد کارشان توضیح داد. آن روز گفتم اگر بخواهد اتفاقی بیفتد، میافتد. اگر آب هم بخورید ممکن است خفه شوید. هزار مرتبه شکر بهترین اتفاق برای کمیل رقم خورد. بارها گفته بود دعا کن من به مرگ طبیعی یا در رختخواب نمیرم. وقتی این حرفها را میزد و میگفت برای شهادتم دعا کنید من درک نمیکردم و میگفتم مگر شهادت الآن هم اتفاق میافتد. الآن فهمیدهام شهادت به این نیست جلو گلوله و توپ قرار بگیرد بلکه شهید، قبل از رفتن از این دنیا به درجه شهادت رسیده است. شما اگر خصلت شهید را بگیرید به شهدا ملحق میشوید. کمیل هم قبل از شهادتش شهید شده بود. در وجنات و حرکاتش خصایص یک شهید را دیده بودم. تمامکارهایش را با سیره شهدا چک میکرد. گاهی همینطور که نشسته بود چشمانش پر از اشک میشد و میگفت فکر میکنی اگر الآن یک شهید جای من بود چکار میکرد.
یک ماهی که کمیل سوریه بود من مثل اسفند روی آتش بودم. دلم آشوب بود. پیش خودم فکر میکردم از دوری ایشان است چون من طاقت دوریشان را نداشتم و حتی اگر مأموریت کوچکی میرفت به من سخت میگذشت. این بار برای سوریه به من خیلی سخت گذشت. سه بار بیشتر نتوانست از سوریه زنگ بزند و من در آن لحظات در حال خودم نبودم و حس عجیبی داشتم که برای خودم هم تعجبآور بود. خبر شهادتش را از زبان یکی از همکارانم خیلی ناگهانی شنیدم. همکارم برای کاری به فرمانداری میرود که آنجا میشنود از سوریه شهید آوردهاند. نام کمیل را میشنود و در سرکار میگوید که کمیل قربانی هم شهید شده است. این در حالی بود که همه میدانستند و نتوانسته بودند به من بگویند. میخواستند جو آرام شود بعد به من بگویند.
آماده شدن خانه ابدی قبل از رفتن
قبل از شهادتش مزارش مشخصشده بود! مادر یکی از شهدایی که مزارشان نزدیک ایشان هست قبل از شهادت آقا کمیل خواب میبینند که پسرشان با یک دست گل بزرگ جایی که مزار کمیل هست ایستاند با تعجب از پسرشان میپرسند اینجا چهکار میکنید: مادر! جواب میدهند منتظر مهمان عزیزی هستیم به استقبالشان آمدیم؛ مادر نگران میشود و فکر میکند قرار است برای خودش یا کسی از آشنایان اتفاقی بیفتد و چند روز را در نگرانی سپری میکنند تا مشخص میشود مهمان عزیز آقا کمیل هستند.
مردی از جنس شهدا
من قبل از عقد زندگینامه شهدا را میخواندم. یکبار که زندگینامه شهید مدق را میخواندم، پیش خودم گفتم مگر الآن همچنین آدمهایی هستند. ولی بعدها واقعاً درک کردم که هنوز این آدمها هستند و از اینکه این قضیه را دیدم، خدا را شاکرم. دیدن و لمس کردن تا خواندن کتاب و شنیدن از زبان دیگران خیلی فرق میکند. وقتی خودت لمسش میکنی آدم را بزرگ میکند. شهادت کمیل منتی بود که خدا سر خودش و ما گذاشت. خیلی از آدمها خوب هستند ولی درنهایت عاقبتبهخیر نمیشوند. خدا کمیل را خرید و خیلی خوب هم خرید. خیلی از این بابت راضی هستم. ما نمیدانیم نعمت شهادتش را چگونه شکرگزاری کنیم. هیچچیزی از دلتنگیاش کم نمیکند ولی شهادتش خیلی نعمت بزرگی بود. آدم نمیتواند چیزی از این بالاتر برای عزیزش بخواهد. شما وقتی یک نفر را خیلی دوست داشته باشید بهترین را برایش میخواهید.
تمام نشدن دلتنگیها سرجایش است و بیشتر هم میشود. به یکی از خانمهای شهدا میگفتم من ماشین و لباس عروس میبینم دلم میگیرد. وسایل خانه را که میبینم به من سخت میگذرد چون تازه تبوتاب وسیله خریدن را گذرانده بودیم. کابینت و کاغذدیواری برای خانه آیندهمان دیده بودیم و الآن هرچه میبینم یادآور آن خاطرات است. هیچی از تلخی دلتنگی کم نمیکند ولی واقعاً بزرگی به ما داد. آدم باید باارزشترین چیزهایش را در راه خدا بدهد تا چیزی به دست بیاورد. هرچند من کوچکترین کار را هم انجام ندادهام.
یکبار به خودشان گفتم وجودتان مثل جواهر میماند. پیش خودم میگفتم فقط من این جواهر را کشف کردهام، اما نگو که این جواهر خریدارش خیلی بزرگتر از من بود. چون جواهر وجودش اصل بود خدا کمیل را خرید. بالاخره همه از این دنیا میرویم و وقتی به مقام و راهی که رفته، به جایگاه بالایی که رسیده فکر میکنم، خدا را روزی هزار مرتبه بابت این نعمت شکر میکنم.
شهادت : دوشنبه، 25 آبان 1394